تو هیچوقت بارانِ اینجا را ندیدهای. نمیدانی چه بد میبارد. نمیدانی با غمی که پیچ خورده دور گلو چه کار میکند. نمیدانی اگر خانه خالی باشد. یک سکوت چسبناک تمام مدت روز با تو باشد. دلتنگ باشی. اندوهگین و پشیمان. صدای باران چطور آدم را بهم میریزد.
من تنهایی را میشناسم. برای سالها تنها بودهام. اما این حجم تو خالیای که با رفتنِ تو پدید آمده، هیچ حس آشنایی برای من ندارد. چرا رفتی؟ چرا من را با سکوتی تنها گذاشتی که گوشم را پر کرده؟ چهار سال کافی نبود تا درک کنی ما اگر میتوانستیم بدون هم ادامه دهیم، حالا هر کدام جایی در زندگی خودمان غوطهور بودیم. حالا باید چقدر بگذرد تا حسرت این روزها را بخوریم؟ چقدر زمان نیاز است تا به یک زندگی نصفه نیمه برسیم و خودمان را گول بزنیم، که باید همه چیز تمام میشد.
من صدای باران را دوست ندارم. برایم مهم نیست باران هم مرا دوست نداشته باشد و اینطور دیوانه وار بکوبد بر پنجره. اما من تورا دوست داشتم، تو چرا من را درگیر این اندوه سنگین کردی. رفتن تو، دارد همان کاری را با من میکند که هشت ماه پیش، با رفتن مادر بر زندگی من نشست. نیاز نبود این رفتن. ما با هم خوب میشدیم.
درباره این سایت